13.13
 
 

گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ،
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ،
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند
و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !
چون تو را در دل دارم.....

 

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 23:18 :: توسط : 13


استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.

سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.

سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…

 این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!

استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.

 وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…

 و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.

دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟

استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 23:13 :: توسط : 13

این داستان هم به خودی خودش جالب است ولی چقدر عالی میشد عبرت میگرفتیم

 

 

 

زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.…

آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!

در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.

 یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص… و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند . *
*
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید  آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.! *

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 23:7 :: توسط : 13

من این داستان ها رو اول خودم می خونم به هوایی که وبلاگو به روز کنم ومطالب جالب بزارم. ولی کلا داستان های عالی هستن من با خوندم این داستان ها خداروشکر دارم آدم میشم

 

 

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.

- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ نخودکی فرمود:

برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت شاه کلید است ...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 23:0 :: توسط : 13

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ،…

اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 22:58 :: توسط : 13

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

 

دوستان خوبم :

هستند کسانی که  فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند

به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .

باخت زندگی ، باخت عشق . . .

به خاطر . . . ؟


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 18:29 :: توسط : 13

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 18:27 :: توسط : 13

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 18:17 :: توسط : 13

روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
 « استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 18:10 :: توسط : 13

این داستان رو تا آخر بخونید بعد نظر بدید

 

 

ی گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

 
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" 
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. 
 
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند."
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

 

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود .


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 18:2 :: توسط : 13

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 17:52 :: توسط : 13

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 17:50 :: توسط : 13

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:, :: 17:44 :: توسط : 13

کنسرت برای آقای یاسر بختیاری (یاس) جور شده هر کس شماره ایشون رو داشت به صورت نظر خصوصی برای من ارسال کنن ممنون میشم


ارسال شده در تاریخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 21:59 :: توسط : 13

پسري جوان از شهري دور به دهکده شيوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شيوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روي زمين مودبانه نشست و گفت: «از راهي دور به دنبال يافتن جوابي چندين ماه است که راه مي روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در اين ديار استاد بزرگي هستي برايم بگو چگونه مي توانم تغييري بزرگ در سرنوشتم ايجاد کنم که فقر و نداري و سرنوشت تلخ والدينم نصيبم نشود!؟»

 

شيوانا نگاهي به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زماني خواهم داد که آرام بگيري و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کني. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آي!»

روز بعد شيوانا پسر جوان را از خواب بيدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوي رودخانه اي بزرگ در چند فرسنگي دهکده به راه افتاد. نزديک رودخانه که رسيدند شيوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکليف امروز شما اين است! از اين رودخانه عبور کنيد و از آن سوي رودخانه تکه اي کوچک از سنگ هاي سياه کنار صخره برايم باوريد. حرکت کنيد!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شيوانا خيره ماند و ديد که هر کدام از آنها براي رفتن به آن سوي رودخانه يک روش را انتخاب کردند. بعضي خود را بي پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختي خود را به آن سوي رودخانه رساندند. بعضي با همکاري يکديگر با چوب هاي درختان اطراف رودخانه کلک کوچکي درست کردند و خود را به جريان آب رودخانه سپردند تا از آن سوي رودخانه سر در آورند. بعضي از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلي که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوي شيوانا برگشت و گفت: «اين ديگر چه تکليف مسخره اي است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب براي اين کار پلي بسازيد و به بچه ها بگوييد از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برايتان سنگ بياورند!؟»

شيوانا تبسمي کرد و گفت: «نکته همين جاست! خودت بايد پل خودت را بسازي! روي اين رودخانه دهها پل است. اين جا که ما ايستاده ايم پلي نيست! اما تکليف امروز براي اين است که ياد بگيري در زندگي بايد براي عبور از رودخانه هاي خروشان سر راهت بيشتر مواقع مجبور مي شوي خودت پل خودت را بسازي و روي آن قدم بزني! تو اين همه راه آمدي تا جواب سوالي را پيدا کني و من اکنون مي گويم که جواب تو همين يک جمله است: اگر مي خواهي چون بقيه گرفتار جريان خروشان رودخانه هاي سر راهت نشوي، دچار فقر و فلاکت نشوي و زندگي سعادتمندي پيدا کني، بايد يک بار براي هميشه به خودت بگويي که از اين به بعد پل هاي زندگي خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخيزي و به طور دايم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلي براي قدم گذاشتن روي آن و عبور از رودخانه باشي. منتظر ديگران ماندن دردي از تو دوا نمي کند. پل من به درد تو نمي خورد! پل خودت را بايد خودت بسازي!»گریه


ارسال شده در تاریخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 12:43 :: توسط : هادی اسدی

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:43 :: توسط : 13


درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و….

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:42 :: توسط : 13

 

روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت .
پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟
خدمتکار گفت ۵۰ سنت !
پسر دستش را در جیبش کرد و تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید بستنی ساده چند است ؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پرشده بود و عده ای هم بیرون منتظر خالی شدن میز بودند با بی حوصلگی و با لحنی تند گفت ۳۵ سنت !
پسر : لطفا یک بستنی ساده بیاورید .
خدمتکار بستنی را آورد و صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت . پسر بستنی اش را تمام کرد و پولش رابه صندوقدار پرداخت . هنگامیکه خدمتکار برای تمیز کردن میز بازگشت ، گریه اش گرفت . پسربچه روی میز کنار ظرف خالی ، ۱۵سنت برای او انعام گذاشته بود . . .

 

هیچ وقت زود قضاوت نکنید . . .

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:18 :: توسط : 13

مردی دیر وقت ، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت . دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظارش بود .
بابا ! یک سوال از شما بپرسم ؟
بله حتما ، چه سوالی ؟
بابا ، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید ؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : ” این به تو ربطی ندارد ، چرا چنین سوالی می کنی ؟ ”
فقط می خواهم بدانم . بگویید برای هر ساعت کار چقدر می گیرید ؟
اگر باید بدانی خوب می گویم ، ۱۰ دلار .
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود ، آه کشید . سپس به مرد نگاه کرد و گفت : ” می شود لطفاً ۵ دلار به من قرض بدهید ؟ ” مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : ” اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال ، فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری ، سریع به اتاقت برو ، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی ؟! من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم . ”
پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست .
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : ” چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد ؟! ”

بعد از حدود یک ساعت ، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به ۵ دلار نیاز داشته است . به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند . مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .
خواب هستی پسرم ؟
نه پدر، بیدارم .
فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم . بیا این ۵ دلاری که خواسته بودی .
پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد : ” متشکرم بابا ! ” بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد . مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است ، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت : ” با اینکه خودت پول داشتی ، چرا باز هم پول خواستی ؟ ”
پسر کوچولو پاسخ داد : ” برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی الان هست . حالا من ۱۰ دلار دارم و می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید ، دوست دارم با شما شام بخورم. . . ”

 

نتیجه اخلاقی : کار و خانواده مایه آرامش انسانند و اگر بین این دو تعادل نباشد نشاط و شادابی و آرامش از انسان سلب خواهد شد و در چنین وضعیتی انسان دچار خسارتی جبران ناپذیر می شود . به دلیل آنکه سرمایه‌ ای را از دست داده که قابل جبران نیست و آن سرمایه وجود خودش می باشد .
شاد و پرنشاط باشید . . .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:6 :: توسط : 13

 

ماجرای یک پسر پانزده ساله
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پدر با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:
پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویارویی با مادر و تو را بگیرم.

من احساسات واقعی رو با (امهسا) پیدا کردم ،او واقعا معرکه است ،اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است !!! ( مهسا) به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم.

.

اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.(مهسا)چشمان من رو بروی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعا به کسی صدمه نمی زنه . ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خواهیم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه،و (مهسا) بهتره بشه.

اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،

پسرت، علی
صبر کنید اصل کاری پاورقی نامه است :

پاورقی:

پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست،من بالا هستم تو خونه ( امیر) ،فقط می خواستم بهت یاد آوری کنم که در دنیای چیزهای بدتری هم هست نسبت به کار نامه مدرسه که روی میزمه،

دوست دارم! هروقت برای امدن به خونه امن بود ،بهم یه زنگ بزن

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, :: 15:58 :: توسط : 13

این داستان رو حتما بخونید من که خوندم اشک تو چشمام جمع شدگریه

 

 

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

همسایه ها گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 17:34 :: توسط : 13

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 17:8 :: توسط : 13

مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟ “، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

 

مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند، مرد گفت: “خداوندا نمی‌فهمم؟!”، خدا پاسخ داد: “ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 16:9 :: توسط : 13

به چه ميخندي تو؟

به مفهوم غم انگيز جدايی؟

به چه چيز؟

به شكست دل من يا به پيروزي خويش؟

به چه ميخندي تو؟

به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد؟

يا به افسونگري چشمانت كه مرا سوخت و خاكستر كرد؟

به چه ميخندي تو؟

به دل ساده ي من كه دگر تا به ابد نيز به فكر خود نيست؟

خنده دار است بخند


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 15:30 :: توسط : 13


 
کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوي جزیره ی کوچک بی آب و علفی
شنا کنند و نجات یابند.
 
دو نجات یافته دیدند هیچ نمیتوانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخو ا هیم .
بنابراین دست به دعا شدند و براياین که ببینند دعاي کدا م بهتر مستجاب می شود به گوشه ا ي
از جزیره رفتند.
 
نخست، از خدا غذا خواستند . فردامرد اول، درختی یافت و میوه اي بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم
چیزي براي خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر وهمدم خواست، فردا کشتی دیگري غرق شد، زنی نجات یافت و
به مرد رسید. در سمت دیگر، مرددوم هیچ کس را نداشت.
 
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذايبیشتري خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزها یی
که خواسته بود به او رسید. مرددوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتیخواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی اي آمد و در
سمت او لنگر انداخت، مرد خواست بههمراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم را همانجا رها کند .
 
پیش خود گفت، مرد دیگر حتماشایستگی نعمت هاي الهی را ندارد، چرا که درخواستها ي ا و
پاسخ داده نشد، پس همینجا بماندبهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمانپرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد : این نعمت هایی که بهدست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.
 درخواست هاي او که پذیرفته نشد،پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباهمی کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به
تو رسید.
 
مرد با حیرت پرسید: از تو چهخواست که باید مدیون او باشم؟

ندا پاسخ داد: از من خواست کهتمام خواسته هاي تو را اجابت کنم


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, :: 17:25 :: توسط : 13

اگر هم تكراري باشه ، ارزش يكبار ديگه خوندن رو براي من داشت .

پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .

مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده­رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.

 پسرك گفت:"اينجا خيابانخلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.

"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".

مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ...

 در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!

 خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.

 اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, :: 17:17 :: توسط : 13


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, :: 15:46 :: توسط : 13



عدد13 عددی خاص واسرارآمیز است.تنهاعددی که دراغلب ملل ها آن رانحس،نامبارک وشوم میدانندو تاجایی که بشودسعی میکنندازاین عدد استفاده نکنند.
مثلا:
_از آنجا كه اين عدد را نحس مي دانند، بعضي از معماران تا همين اواخر در بناها از ساخت طبقه سيزدهم پرهيز مي كردند.

_گاهي پلاك سيزده بر روي نشاني ها گذاشته نمي‌شود.

_مسيحيان در يك اتاق و پشت يك ميز، سيزده نفر (در ضيافت شام) نمي نشينند.

_در هواپيماي ايرباس، صندلي شماره سيزده وجود ندارد.

_سيزده در مسيحيت، عدد يهودا اسخريوطي است.

_عدد اجتماع جادوگران نيز سيزده است.

_در ايران هم در نگاه عامه مردم با شومي عدد سيزده مواجه مي شويم.(سیزده بدر)

-درهتل های امریکایی اتاق شماره ی13وجودندارد.

-و....

شوم بودن این عددچنددلیل دارد:
_ تعداد خدايان در يونان دوازده بوده اما وقتي سيزدهمي وارد مي شود يكي از آنها را مي كشد و خود به جاي او مي‌نشيند و از آن به بعد همه چيز به هم مي ريزد و اوضاع خراب مي شود.

_ به قول (ويل دورانت) از آنجا كه دوازده عددي بوده كه به 2 و 3 و 4 و 6 بخش پذير بوده و عدد كاملي به شمار مي آمده و درست بعد از آن عدد سيزده است كه به هيچ كدام از آن اعداد بخش پذير نيست، نحس شده است.

_ مسحيان؛ يهوداي خيانت كار را سيزدهمين آن دوازده نفر مي دانند.

_ در روز جمعه،13 اكتبر 1307 ميلادي تعدادي از اعضاي فرقه اي از صليبيون نظامي قرون وسطي توسط فرمانداران فيليب چهارم، شاه فرانسه دستگير و محكوم شدند.

بااینکه این عدددربین مردم امریکانیزعددنحس به حساب می آیدامادر نمادهايي كه در اسكناس يك دلاري وجود دارد، به طور اغراق آميزي نقش عدد 13 ديده مي شود. در واقع مفهوم عدد 13 در تاريخ آمريكا بسيار مستحكم است.عدد 13 در بسياري از نمادهاي يك دلاري آمريكايي به كار مي رود (13 قوم اوليه آمريكا، 13 امضاكننده بيانيه استقلال، 13 نوار روي پرچم، 13 طبقه هرم، 13 ستاره در بالاي سر عقاب، عبارت13 حرفيe pluribus unum، تعداد 13 پر تزييني از پرهاي موجود در طول هر يك از بال هاي عقاب، 13 نوار بر روي سپر، 13 برگ روي شاخه زيتون و تعداد 13 عدد پيكان.

چند دلیل ازدلایل ریاضی براثبات منحوس نبودن این عدد:

-13^2 عدد اول مرسن است.

13جسم ارشميدسی موجود است. (اجسام ارشميدسی اجسامی هستند كه وجوه آنها چند ضلعی بوده، نه لزوما از يك نوع ، و كنجهای آنها مساوی هستند.)
عدد 13كوچكترين Emirp است. (Emirp عدد اولی است كه اگر ارقام آن را معكوس كنيم مجددا عددی اول خواهد بود مثلا اعداد 13، 17،31، 37،…..)

- 169=2^13 بامعكوس كردن ارقام آن داريم: 961=”2^31 يعنی رقم های آن مجددا معكوس می شود.”

2^13، 1+!12 را عاد مي*كند.

- 13عدد Happy است.(برای دانستن اين كه عددی Happy است، مجموع مربعات رقمهاي عدد را پيدا كرده و دوباره مجموع مربعات عدد بدست آمده را حساب می*كنيم با ادامه اين روند اگر به عدد 1 دست پيدا كرديم آنگاه به آن عدد Happy گفته می*شود. مثلا برای عدد سيزده 10=”2^3+2^1 و 1=2^0+2^1 بنابراين13″ عدد Happyاست.)

- 13نيمی از 3^3+ 3^1- است.
و.....

وکلی دلیله دیگه برای به اثبات رسوندن اینکه عدد13عددی نحس نیست اما دیه نمیشه همشونوتواین تاپیک بزارم اینم خلاصه ای از رموزعدد13!

1-نظره شماراجبه این عددچیه؟
2-تاحالاشده نحسیه این عدد بقولی شماروبگیره ویا شما تحت تاثیرمنحوس بودن این عددقراربگیرید؟اگه اره کجاوچطوری!
3-چرامردم بدون آگاهی قبلی درموردمنحوس بودن یانبودن این عدد،اونو نحس دونستن ویجورایی ازش فرارمیکنن؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, :: 15:43 :: توسط : 13

پيک موتوري هستم و شبانه روز براي يک لقمه نان حلال زحمت مي کشم تا شکم خانواده ام را سير کنم و دستم جلوي کسي دراز نباشد. امروز همسرم زنگ زد و گفت شب زودتر به خانه بيا تا براي مراسم عزاداري بيست ويکم ماه مبارک رمضان به حرم امام رضا(ع) برويم.

من تا زمان افطار چند سفارش کاري را به نشاني مشتريان رساندم و سپس با سرعت به طرف خانه راه افتادم تا روزه ام را باز کنم و بچه ها را به حرم امام رضا(ع) ببرم. اما در خيابان کوهسنگي ۲ جوان ناشناس را ديدم که کنار خيابان ايستاده بودند و تقاضاي کمک داشتند.

مرد جوان در گفت وگو با افسر نگهبان کلانتري احمدآباد مشهد افزود: فوري توقف کردم تا ببينم آن ۲ جوان چه مي گويند. آ ن ها ادعا داشتند که از تهران براي مسافرت به مشهد آمده اند و چون شماره خيابان محل سکونت فاميل خود را گم کرده اند سرگردان شده اند. با وجود آن که خيلي عجله داشتم تصميم گرفتم به ۲ جوان غريبه کمک کنم و آن ها را سوار موتورسيکلت کردم تا بلکه با گردش در خيابان هاي اطراف، منزل موردنظر را پيدا کنيم.

ولي در خيابان کوهسنگي ۱۵ ناگهان ۲ جوان غريبه با سوءاستفاده از تاريکي شب و خلوت بودن مسير، چاقويي را روي گردنم گذاشتند و با توسل به زور و تهديد، موتورسيکلت، تمام وجوه نقدي که از صبح کار کرده بودم و گوشي تلفن همراهم را سرقت کردند. در حالي که دست و پايم مي لرزيد به آن ها گفتم شما خيلي بي انصاف هستيد که شب قدر هم دست از اين کارها بر نمي داريد اما ۲ سارق مسافرنما بدون توجه به حرف هايم مرا با چاقو زخمي کردند و متواري شدند.

من در گوشه خيابان ايستادم و شاهد سرقت تمام دار و ندارم که همين موتورسيکلت است و وسيله کارم است بودم، ولي هنوز سارقان به سر خيابان نرسيده بودند که با دستپاچگي کنترل موتورسيکلت را از دست دادند و با يک دستگاه خودروي سواري پرايد تصادف کردند و نقش زمين شدند.

با سر و صدايي که بلند شده بود همسايه ها به کمکم آمدند و ما ۲ سارق مسافرنما را در حالي دستگير کرديم که به شدت زخمي شده بودند.

با گزارش موضوع به فوريت هاي پليسي ۱۱۰، ماموران کلانتري و تيم امدادي اورژانس ۱۱۵ در محل حاضر شدند و اقدامات لازم را به عمل آوردند. ۲ مصدوم حادثه نيز که دست و پاي شان شکسته است فعلا بايد تحت درمان قرار بگيرند و بستري شوند.

مرد جوان افزود: اگر چه خاطرم جمع بود که مال حلال گم نمي شود و مطمئن بودم اين سارقان شياد در شب قدر تاوان عمل خطاي خود را خواهند پرداخت.
حوادث واقعی خراسان رضوی
 

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, :: 13:42 :: توسط : 13

گفت: که چی؟
هی جانباز جانباز... شهید شهید!
میخواستن نرن!
کسی مجبورشون نکرده بود که!
گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!


گفت:کی؟!!

گفتم:همون که تو نداریش!
گفت:من ندارم؟! چی رو؟!
گفتم: غیــــــرت و مردونـگـي.... !!

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, :: 13:39 :: توسط : 13


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, :: 17:2 :: توسط : 13


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, :: 17:0 :: توسط : 13


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, :: 16:47 :: توسط : 13


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, :: 16:45 :: توسط : 13


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست.

+18...!@nimbuzz.com


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:27 :: توسط : 13

لینک دانلود آهنگ های یاس

 

نام فایل حجم فایل لینک دانلود
از چی بگم 8.2مگابایت download
به دنیا خوش اومدی 3.7مگابایت download
بزارین بکشمش 4.02مگابایت download
دفترم دستمه 2.3مگابایت download
درد و دل 3.7مگابایت download
دلت مثل دریاست 2.5مگابایت download
مرگ 4.5مگابایت download
مرحم 3.3مگابایت download
سرباز وطن 3.9مگابایت download
بم 3.6مگابایت download
سی دی رو بشکن 3.7مگابایت download
خودتو تو بقلم بنداز 3.6مگابایت download
کمک 3.8مگابایت download
یادت نره 4.5مگابایت download
تینا 4.1مگابایت download
راز 6.1مگابایت download
ایران من 2.9مگابایت download
بازم کمه 3.8مگابایت download

ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 22:7 :: توسط : 13

لینک دانلود آهنگ فریاد یاس=به نام فریاس

دانلود با لینک مستقیم


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 22:4 :: توسط : 13

لینک دانلود آهنگ یاس و آمین=به نام آمینخنده

دانلود آهنگ جدید یاس و آمین   آمیندانلود مستقیم | لینک کمکی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 19:16 :: توسط : 13


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 18:53 :: توسط : 13

اگه دنبال یه رشته رزمی هستید وزرش زیبای نینجوتسو با مربی گری پایه گذاره سبک نینجوتسو در استان قم

استاد شمس

افتخار کسب دان جهانی

کسب حکم موفقیت در عملیات های چریک کشوری

و دیگر موفقیت ها.........

برای اموزش به صورت عمومی و خصوصی باشماره زیر تماس حاصل فرمایید.

09192903094

و یا به سایت:www.shams.ninja.irمراجعه فرمایید.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 17:12 :: توسط : 13

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان 13.13 و آدرس amin13.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 112
بازدید ماه : 201
بازدید کل : 62824
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


کد بزرگ شدن تصاویر